آدمها

ساخت وبلاگ


   دیشب خونه مسعود دعوت شدیم، به خاطر حضور بهناز. با اصرار من قرار 7.30 بود، من هفت و ربع از خونه زدم بیرون چون زیر نگاههای سنگین مامان بیشتر نمی تونستم دوام بیارم. اومدم بیرون زنگ زدم به مهدی "کجایین؟" گفت ما تا دقایقی دیگر با بهناز و محسن میرسیم دم خونه محسن، محسن لباسش رو عوض کنه راه میافتیم.  گفتم من راه افتادم.  دیدم صدای محسن میاد میگه پس آهسته برو ما دیرتر میرسیم، بهناز می گفت از سجاد برو راهت دورتر شه... گفتم اوکی قطع کردم. راه افتادم تصادفی آهنگهای فلش رو بالا پایین کردم یه آهنگهایی اومد که دستم رو گرفت و من رو برد به جاهای  دوست داشتنی و قدیمی. دیدم دارم مسیری میرم که مسیرم نیست. خیابون گردی کردم، حسی نوستالژیک در من بیدار شد،  به تو فکر کردم، به کافه  "ن" رسیدم، نگه داشتم از دور نگاه کردم جایی که من و تو می نشستیم پر بود گفتم شاید تو نشستی با دیگری. اما از دور شبیه تو نبود. رسیدم به مقصد، بچه ها  بعد از 10 دقیقه ای رسیدن. 

    الهام وکیارش بعد از ما اومدن. الهام بغلم کرد. وقتی اعلام کرد تو ازدواج کردی، لبخند زدم.  رقصیدم و خندیدم و به تو فکر نکردم تا آخرش.  اما شب تو اتاقم با تنهایی که تنها شدم اشکهام خود به خود سرازیر شدن. دلم گرفته بود از این که آدمها رو نمی فهمم.

 

 

 

 

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 174 تاريخ : 28 مهر 1391 ساعت: 5:30