دیشب وقتی توی یه خواب عمیق داشتم دست در دست کودکی های خواهرم قدم میزدم و خیلی متعجب و شگفت زده بودم از اینکه چرا خالهایِ لباس سفیدِ یقه بِ بِ، آستین پفی خواهرم سیاه هستند نه قرمز و به طور مداوم و پشت سر هم ازش سوال می کردم " "چرا به من گفته بودی خالهای لباست قرمز هستند؟ اینها که سیاه اَن". زنگِ دلم را انگار کسی زد و از خواب پریدم، پشت دَر پریناز دختر کوچولوی برادرم بود، گفت : "عمه جون هر چقدر دوس داری دیر بیا اما دیگه نرو".
دوباره خوابم برد. این بار خونه بودم، زیر نگاه های گرم مادرم، وسط بازی و شیطنت بچه ها، برادرم لطیفه ای گفت و مثل همیشه خواهرم قهقهه ی بلندی سر داد، مادرم زیر چشمی نگاهی به او کرد اما او بی تفاوت خنده بلند و کشدارش رو ادامه داد. چشمهام رو باز کردم صدای خنده مهرو از توی سالن میومد.
پ. ن. میدونم این خواب نتیجه ی تصمیمی است که دیشب گرفتم.
درجستجوی خویش...برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 193