شوخی احمقانه

ساخت وبلاگ

اَه لعنتی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه، چقدر حسرت این رو دارم که یه شب توی بغلت بخوابم. چقدر حسرت اینو دارم که یه بار که کنارت هستم با من باشی فقط با من. اینقدر از من فرار نکنی، اینقدر از من فاصله نگیری، هر چی میگذره تو بیشتر فاصله می گیری و من این نخواستن های تو رو می فهمم. اما حس من تموم نمیشه. نمی دونم این حس احمقانه از کجا میاد. اوایل فکر می کردم علتش تنهایی های اینجاست. توی ده روز گذشته، شانس آشنا شدن با هیچ آدمی رو از دست ندادم. واسه اینکه بغضم رو کم کنم، واسه اینکه این فشاری که هست رو بردارم. با سه نفر دیت کردم. ظاهرا خیلی خوب بودن، بهتر از تو، اما فهمیدم اون اندازه به طور احمقانه تو رو دوست دارم که نمی تونم با این آدمها معاشرت کنم. اونموقع فهمیدم علتش چیزی فراتر از تنهایی های اینجاست. کاش می شد

"زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببرم
و دستِ آشنایی ام را پیش از دراز کردن
در جیب هایت فرو کنم
و رد شوم از کنار این سلام خانمان سوز"

کاش این شوخی احمقانه را با من شروع نمی کردی.

 

 

 

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 208 تاريخ : سه شنبه 25 آذر 1393 ساعت: 19:44