دلخوری

ساخت وبلاگ

دیشب بچه ها برنامه گذاشتن بریم خونه محسن عکس های سفر رو نگاه کنیم و هی بخندیم. مهدی پریشب اس ام اس داد ساعت هشت، من لجم گرفت که چرا این قدر دیر، لجم گرفت که تنها کسی که با این ساعتهای دیر مشکل داره منم، لجم گرفت که باید غرغر های مامان رو تحمل کنم و توی دلم تمام لجم رو سر مهدی خالی کردم. من راس هشت اونجا بودم ولی طبق روال همیشه محسن هنوز نرسیده بود خونه و من 20 دقیقه ای پشت در توی ماشین اس ام اس هام رو بالا و پایین کردم. تا یازده و نیم اونجا بودم. بهناز و امین هم اومدن، اما افسانه نیومد من حدس زدم به خاطر مهدی، چون بعد از سفر از دست مهدی خیلی دلخور بود. کیارش و الهام رو محسن نگفته بود چون دلخورتر میشدن با دیدن عکسها، دلخورتر از این که پیچونده شدن. من ده دقیقه به دوازده رسیدم خونه، مامان هنوز بیدار بود توی آشپزخونه. سلام کردم جواب نداد. مامان دلخور بود از من که دیر اومدم. به این فکر کردم چقدر این روزها آدمها از دست هم دلخورن و شاید مثل من دیگه حال ندارن رفع دلخوری کنن. صبح هنوز مامان جواب من رو نمی داد چون هنوز دلخور بود. دوست دارم برم از اینجا به جایی که آدم آزاد باشه هر کاری بکنه و نترسه از این که کسی دلخور شه.

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 183 تاريخ : 25 مهر 1391 ساعت: 5:31