تنهایی

ساخت وبلاگ

دارم به تنهایی خودم فکر می کنم و می خوام بنویسم، منتظرم مامان بره بخوابه تا شروع به نوشتن کنم ولی مامان دوست داره حرف بزنه از تعزیه ای که امروز رفته، از عروس فلانی که چه کار کرده، از لیلی که با مامانش مشکل داره و از همه ی اینها، و در آخر میگه کاش قبل از مرگ من تو سر و سامون بگیری. با این حرفش دستم میره رو صفحه ی کیبورد و شروع به نوشتن می کنم، بغضی فشار میده گلوم رو، بغض تنهایی. بغض اینکه کسی نیست که براش خاص باشم، بغض این که کسی نیست که احساس نزدیکی کنم بهش. بغض اینکه خیلی ت ن ه ا م.

 

 

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 220 تاريخ : 30 دی 1391 ساعت: 5:22