کفش های تو

ساخت وبلاگ

دیشب رفتم پارک، بعد از مدتها الهام اومده بود، من و الهام تنها قدم زدیم چون کیارش می خواست بدود، مهدی می خواست طناب بزنه و بقیه هم نبودن. نمی دونم چی شد که لحظه های آخر، وقت خداحافظی من گفتم که میرم پیش روانکاو و الهام یه چیزهایی گفت از بچه گی  تو و خودش. از شکنجه های روحی که مامانتون به شما میداده. از شب اداراری تو تا یازده سالگی و ... . دگرگون شدم، دلم سوخت، برای اولین بار توی این مدت احساس کردم می تونم ببخشمت، حالا می فهمم معنی این جمله رو که تا با کفش های کسی راه نرفتی، نمی تونی در موردش قضاوت کنی. دیشب تا صبح توی خواب با کفش های تو راه رفتم، چه سخت بود و نفس گیر...

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 184 تاريخ : 8 آذر 1391 ساعت: 5:19