حال من

ساخت وبلاگ

امشب این وبلاگ رو ساختم تا بدون سانسور بنویسم هر آنچه که در ذهن و دلم میگذره، نترسم از قضاوت کسانی که من رو می شناسن. اما باز تا شروع به نوشتن کردم دوباره نگاههایی رو روی نوشته هام حس میکردم و این ناخود آگاه باعث خود سانسوری میشد. اما میخوام مبارزه کنم با آنچیزی که با اون رشد کردم و بزرگ شدم، در سی و پنجمین سال زندگی ام هستم و الان که به گذشته نگاه می کنم می بینم چه بسیار هستند لحظه هایی که خودم نبودم و چه دلگیر میشه آدم از این داستان که چرا نتونستی حرفی رو بزنی که عقیده تو هست کاری رو بکنی که دوست داری حسی رو بنویسی که داری ... ولی می خوام این جا آزاد باشم  چون هیچکس من رو نمیشناسد و نخواهد شناخت.

این روزها نمیدونم چه حالی دارم، خیلی میخوام که خوب باشم و به همه بگم که حالم خوبه ولی واقعا نیست، این رو زمانی می فهمم که شروع می کنم به کار روی مقاله ام همین که میخوام یک جمله رو تصحیح کنم می بینم ذهنم کشش نداره، امروز از ساعت 5 بعد ازظهر تا همین الان فقط یک خط از مقاله ام رو تصحیح کردم و بقیه زمانم سپری شد به بی حاصلی پای فیس بوک. همین که پای فیس بوک میرم وسوسه میشم صفحه "م" رو چک کنم، هیچ اتفاق جدیدی نیست توی صفحه اش یا شایدم هست و من چون جزو فرندهاش نیستم نمی بینم. نمی دونم ولی با وسواس تمام جزئیات صفحه رو بررسی می کنم. این روزها یه چیزهایی دستگیرم شده از فیس بوک که تو این دو سال نفهمیده بودم. نمی دونم چرا دلتنگش میشم، نمیدونم چرا دوست دارم عکس هاشو نگاه کنم، نمیدونم چرا منتظرم، نمی دونم چرا باورم نمی شه فراموشم کنه،  نمی دونم چرا هنوز دوستش دارم... نمی دونم چرا این روزها همش دوست دارم بخوابم، کاش هیچ کاری نداشتم جز خواب، کاش میشد از این قرص هایی که دکتر بهم داده به جای یکی، ده تا بخورم و بخوابم برای مدتی طولانی و الان نمی دونم چرا یه بغضی توی گلوم هست...

بوی خورشت کرفس میاد، مامان نهار فردا رو امشب گذاشته، این بو این موقع شب یاد ماه رمضون رو واسم زنده می کنه. گاهی این بوها به آدم زندگی میدن... گفتم بو یاد تو افتادم که میگفتی به من" دلت همیشه بوی منو میخواد"...

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 200 تاريخ : 7 مهر 1391 ساعت: 5:29