درجستجوی خویش

ساخت وبلاگ

چقدر امشب ذهنم خسته است. توی جلسه خیلی فشار بهم اومد، انگار باید زورگویی یه نفر رو به خاطر قدرتش تحمل می کردم. قدرتی که به خاطر سرمایه ای که توی کار دارد به ما تحمیل می شود. گویا خیلی خودم رو کنترل کردم. فقط توی جلسه چشمهای آقای "الف" بهم آرامش می داد. چه نگاههای خوبی داشت. چه حس خوبی می گرفتم از نگاههاش، حس حمایت، چیزی که همیشه کم داشتم. اون لحظه ها فکر کردم می تونم دوستش داشته باشم. حتی به رابطه ی عاطفی باهاش فکر کردم. این روزها چیزی به نام اخلاق برام خیلی کمرنگ شده. امشب با سیما در موردش حرف زدیم، گویا ناامید شدیم از اینکه آدمهای اخلاقی باشیم. این اولین بار توی زندگیم هست که همانطور که با یه نفر توی رابطه ی عاطفی هستم، می تونم همزمان توی جلسه به این فکر کنم که می تونم با آقای "الف" هم رابطه ی عاشقانه ای رو شروع کنم و اتفاقن صبحش که هاردم رو برای تعمیر می برم از ذهنم این عبور کنه که آقای "غ" هم اگر متاهل نباشه، مورد بدی نیست. جدا از اینکه هفته قبلش که میرم تهران به دوستی که 5 سال پیش در دوبی آشنا شدم زنگ بزنم و شب هیجان انگیزی را باهاش بگذرونم. چی میشه که یه چیزایی از بین میره، مثل اخلاق. چی میشه آدمی مثل من به این نقطه میرسه. این روزها مثل دریایی شدم که آماده ام برای در آغوش گرفتن هر پیش آمدی هیجان انگیزی هستم.

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 200 تاريخ : يکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت: 2:26

وقتی ذهنم خیلی درگیره، شب قبلِ خواب، خیلی خوب مسواک میزنم. دقیقن با همون قواعد علمی که بارها توی تلویزیون دیدم. خیلی هم بی ربط نیستن به هم. موقع مسواک زدن فکر می کنم، تحلیل می کنم، بالا و پایین می کنم، من چقد مقصرم، دیگری چقد. چقدر سخته منصفانه قضاوت کردن بین خودت و دیگری. یه چیزی درونت هست که همواره دیگری رو مقصر نشون میده. یه چیزی درونت هست که دگمه آف منطق ات رو میزنه، نمیذاره تحلیل منطقی کنی، نمیذاره لامصب. انگار یه جور ذره بینه، اشتباهات تو رو ریز نشون میده و غلطای دیگری رو درشت. چقد سخته شکستنش!

 

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 193 تاريخ : پنجشنبه 25 دی 1393 ساعت: 10:32

بعد از 4 روز از بستر برخاستم، نمیدونم امید به اینکه تو دعوتم کنی بهم انرژی برخاستن داد یا واقعن حالم رو به بهبود بود. بعد از 5 روز دوش گرفتم. چه خوب بود لذت تمیز شدن زیر آب گرم. موهامو با وسواس خاصی سشوار کردم حتی یه لاخ مو هم از قلم نیفتاد. بعد با موچین به جون ابروهام افتادم و صورتم. این روزها هر وقت چشمم به ناخن هام میافتاد، غصه ی مریضی ام و اینکه هنوز کسی رو پیدا نکردم که خونه رو بهش اجاره بدهم، چند برابر می شد. ناخن های پام  تا نصفه لاک قرمزِ گرونِ خوشرنگم بهش بود و بعضی هاشون شکسته بودن، ضعیف تراشون. همون لاکی رو می گم که هر کی می بینه می گه چه خوشرنگه و من هم بلافاصله داستان اینکه چه جوری بهم غالب شده و نه هزار تومن دو سال پیش بابتش دادم رو، با علاقه خاصی تعریف می کنم. ناخن هام رو مرتب کردم، سوهان کشیدم. دست و پام رو اپیلیدی کردم، با دقت زیاد. رفتم جلوی دراوری که این روزها هی آگهی میدادم برای فروشش تو کیجیجی، حس کردم لاکهام در رقابتی سخت زیر نگاههای من برای انتخاب شدن هستن. هر کدوم سعی دارن خودشون رو زیباتر از بقیه نشون بدن. صورتی که کمی متمایل به سرخابی بود، خودش رو توی دلم جا کرد. شاید چون رنگ لباس تنم بود. نارنجی و طلایی رو برای دست هام انتخاب کردم. انتظارِ بعد از لاک زدن همیشه برای من کشنده بوده و هست. هیچوقت، با کمال قطعیت می تونم بگم هیچوقت، نتونستم صبر کنم تا لاک هام کاملن خشک بشن. همیشه از اندکی تا کاملن خرابشون کردم. بستگی داشته به اینکه چقدر تونستم صبر کنم. امروز صبورتر بودم، این روزها صبورتر شدم شاید. امروز اندکی، درحد سه تا سرسوزن، خراب شدن. حالا آماده بودم، اما دعوت نشدم. خودم رو به اون راه زدم، چای ریختم و نوشیدم و رمان خوندم. رمان سووشون. 

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 207 تاريخ : 21 دی 1393 ساعت: 11:18

اَه لعنتی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه، چقدر حسرت این رو دارم که یه شب توی بغلت بخوابم. چقدر حسرت اینو دارم که یه بار که کنارت هستم با من باشی فقط با من. اینقدر از من فرار نکنی، اینقدر از من فاصله نگیری، هر چی میگذره تو بیشتر فاصله می گیری و من این نخواستن های تو رو می فهمم. اما حس من تموم نمیشه. نمی دونم این حس احمقانه از کجا میاد. اوایل فکر می کردم علتش تنهایی های اینجاست. توی ده روز گذشته، شانس آشنا شدن با هیچ آدمی رو از دست ندادم. واسه اینکه بغضم رو کم کنم، واسه اینکه این فشاری که هست رو بردارم. با سه نفر دیت کردم. ظاهرا خیلی خوب بودن، بهتر از تو، اما فهمیدم اون اندازه به طور احمقانه تو رو دوست دارم که نمی تونم با این آدمها معاشرت کنم. اونموقع فهمیدم علتش چیزی فراتر از تنهایی های اینجاست. کاش می شد

"زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببرم
و دستِ آشنایی ام را پیش از دراز کردن
در جیب هایت فرو کنم
و رد شوم از کنار این سلام خانمان سوز"

کاش این شوخی احمقانه را با من شروع نمی کردی.

 

 

 

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 207 تاريخ : سه شنبه 25 آذر 1393 ساعت: 19:44

من نیمه گمشده ام رو پیدا کردم، یه آقای مستخدمی هست توی دانشگاه. چهره مهربون و دوست داشتنی. هر روز که من رو می بینه می پرسه سَ وَ، منم جواب میدهم سَ وَ. چند روز پیش که اصلا سَ وَ نبودم، دیدمش و سوال و جواب همیشگی رد و بدل شد، اما اون ایستاد و دوباره تکرار کرد سَ وَ ؟ او کُم سی  کَم سَ؟ من خندیدم گفتم کَم سی کَم سَ.  

امروز دیدمش باز همون سوال وهمون جواب. اما اینبار خندید و گفت امروز باید بگی "سَ وَ بییَن". از کجا فهمید صبح که چشام رو باز کردم گفتم گور بابای همه چیزهای مزخرف.

چقدر با آدمهای امروزی فرق داره این آدم. چقدر حواسش به حالِ دیگران هست. خیلی دوسش دارم.

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 220 تاريخ : 21 آذر 1393 ساعت: 4:52

دیشب وقتی توی یه خواب عمیق داشتم دست در دست کودکی های خواهرم قدم میزدم و خیلی متعجب و شگفت زده بودم از اینکه چرا خالهایِ لباس سفیدِ یقه بِ بِ، آستین پفی خواهرم سیاه هستند نه قرمز و به طور مداوم و پشت سر هم ازش سوال می کردم " "چرا به من گفته بودی خالهای لباست قرمز هستند؟ اینها که سیاه اَن". زنگِ دلم را انگار کسی زد و از خواب پریدم، پشت دَر پریناز دختر کوچولوی برادرم بود، گفت : "عمه جون هر چقدر دوس داری دیر بیا اما دیگه نرو".

دوباره خوابم برد. این بار خونه بودم، زیر نگاه های گرم مادرم، وسط بازی و شیطنت بچه ها، برادرم لطیفه ای گفت و مثل همیشه خواهرم قهقهه ی بلندی سر داد، مادرم زیر چشمی نگاهی به او کرد اما او بی تفاوت خنده بلند و کشدارش رو ادامه داد. چشمهام رو باز کردم صدای خنده مهرو از توی سالن میومد.

پ. ن. میدونم این خواب نتیجه ی تصمیمی است که دیشب گرفتم.

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 192 تاريخ : 23 آبان 1393 ساعت: 4:51

یه جایی توی وجودم زخمی شده، درد داره. ساکت نمیشه. چند روزی میشه. هر کاری کردم برای ساکت کردنش، گریه ، آبجو، رقص ... . بی فایده بوده تا حالا.

 تنهایی های اینجا مجبورم کرد با آدمهایی معاشرت کنم که از جنس من نیستند، خیلی از لحظه ها، وقتی داشتند داستانی تعریف می کردند یا به چیزی می خندیدند، این فکر از سرم می گذشت که چقدر بودن ما کنار هم بی ربط است. اما اون فکر رو در جا خفه می کردم. به خودم نهیب می زدم همه چیز خیلی خوبه، کافیه یه چیزهایی رو نادیده بگیری. سخت نگیر. الان می فهمم این یکی از بزرگترین اشتباهات آدم توی غربت است. ادامه دادن ادامه دادن ادامه دادن به رابطه هایی که رابطه نیستند، فقط یک دست آویزن برای غرق نشدن توی تنهایی. این دست آویزها یه روزی تو رو زخمی می کنند اونم بدجور، که دردش رو خیلی سخت می تونی آروم کنی.

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 197 تاريخ : 19 آذر 1393 ساعت: 17:59

داستان تو

توی ماشین وقتی سرچرخوندی تا حال و احوال کنیم، تنها چیزی که توی ذهنم اومد این بود که چرا باید این بشر موهاش این اندازه بلند باشه، برای صورت استخوانی او، این همه مو زیاد بود!

وقت راه رفتن نگاهت به طبیعت رو از زاویه عکسهایی که می گرفتی دوست داشتم، آرامشی که موقع راه رفتن داشتی رو دوست داشتم، اما همچنان این فکر دست از سرم بر نمیداشت که چرا باید موهات این اندازه بلند باشه! توی تیم هورتون وقتی رو به روی من نشستی، کاپشنت رو درآوردی و موهات رو از روی صورتت کنار زدی، یه لحظه فکری با سرعت نور از ذهنم گذشت، شاید این بتونه همون آدم باشه. حتی وقت بیرون رفتن که پشت سرت راه می رفتم به این فکر کردم که می تونم درآغوش آدمی با این ابعاد حس خوبی داشته باشم؟ مطمئن نبودم. تنها چیزی که بهش اطمینان داشتم این بود که کاپشنت و بلندی موهات رو دوست ندارم.

روزهای بعد از اون، فهمیدم کودک درون ات رو دوست دارم، دوست داشتم کودک هامون با هم بازی کنند فقط همین.

تا اون روزی که گفتی "امروزهوا دو نفره است" و من گفتم "من یک نفرم" و تو گفتی "من هستم". میدونستم طنزی کودکانه توی حرفهات هست اما نمی دونم چرا این "من هستم" خیلی به دلم نشست. شاید تا حالا هیچکس اینقدر محکم نگفته بود "من هستم". حس شیرینیه که فکر کنی یه نفر هست، حتی برای یک روز.

قبل از اولین بیرون رفتنمون، هنوز مردد بودم که می تونم تو رو دوست داشته باشم یا نه. هنوز به خاطر موها و کاپشنت تردید داشتم. اما توی ایستگاه مترو وقتی برگشتم و تو را با زبون آویزون دیدم که داری لبخند میزنی. نه موهات اونقدر به نظرم بلند اومد، نه کاپشنت اونقدر زشت.

توی مغازه حیوون فروشی به این قطعیت رسیدم که می تونم دوسِت داشته باشم. همین طوری که هستی می تونم دوسِت داشته باشم با همین موها و همین کاپشن. دوست داشتن برای من فرمول پیچیده ی ریاضی نداره، معیارهای عجیب و غریب برای دوست داشتن آدمها ندارم. وقتی یه آدم بتونه احساس خوبی به من بده و من کنارش آرامش رو حس کنم برای من دوست داشتنی میشه.

نورلندِ دوست داشتنیِ من، این روزها نیاز به نوازش و آغوش دارم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 209 تاريخ : 26 آبان 1393 ساعت: 16:48

 تمام خشمم را با سخت ترین کلماتی که به ذهنم می رسید بیرون ریختم. خشمم از "او" و همه آدمهایی که یه عمر ازشون عصبانی بودم را سر" او" خالی کردم. سالها در برابر احمقانه ترین توجیح ها سکوت کردم، سالها در برابر بدترین رفتارها لبخند زدم، سالها در بدترین موقعیتها آرامشم را حفظ کردم، در دردآورترین بحثها کسی رو تحقیر نکردم. سالها  نقش یک دختر منطقی و صبور را خوب ایفا کردم. نمی دانم چطور شد که این سکوت تبدیل به فریاد شد. هر چه سکوت طولانی تر باشه فریاد ها بلندتر خواهد بود. خالی شدم اما آنچنان خالی که توان برخاستن ندارم.

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 223 تاريخ : 22 مهر 1393 ساعت: 4:38

دلم رُمَنس می خواد. یکی باشه که نمی بینمش دلم براش تنگ شه، که می بینمش قلبم بزنه. یکی باشه که توی بغلش یادم بره همه چی رو. یکی باشه که کشفش کنم، که لمسش کنم، که بالا و پایین هاش رو بفهمم. که خوشحالش کنم، که خوشحالم کنه.

خیلی وقت میشه که این حس رو نداشتم. 820 روز. توی این 820 روز آدمهای زیادی از کنارم گذشتند، گاهی اینقدر در خود فرو رفته بودم که ندیدمشون. گاهی با اصرار دوستام نگاهی گذرا کردم، گاهی گپی هم زدیم، اما هر بار در انتها گفتم از آشنایی با شما خوشحال شدم و تمام. توی این 820 روز چند تن از دوستان با استدلالهای چوبین و غیر چوبین سعی داشتن من رو قانع کنند، دلِ من رُمَنس می خواد ولی خودم نمی فهمم، که بی نتیجه بود.

حالا بعدِ مدتها، دلم رُمَنس می خواد. این روزها آدمی رو دیدم که این حس رو در من بیدار کرده. آدمی که خودش نمیدونه چی میخواد و شاید اونقدر در خود فرو رفته هست که من رو خیلی نمی بینه. اما حس شیرینی رو در من زنده کرده. دوست دارم خوشحالش کنم و خوشحال ببینمش اما نمی دونم چه طوری! 

 

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 224 تاريخ : شنبه 22 آذر 1393 ساعت: 5:13